- یکشنبه 23 مرداد 1401 :: 12:47
آیا انسانها فقط از 10 درصد ظرفیت مغزشان استفاده میکنند؛ در مصاحبه با یک متخصص علوم اعصاب این موضوع را بررسی کردیم.
گفتوگو با یک متخصص علوماعصاب که نکات قابلتاملی درباره ادعای استفاده 10درصدی از مغز مطرح میکند.
دکتر «فریبا کریمزاده»، دانشآموخته علوم اعصاب، عضو هیئتعلمی «مرکز تحقیقات سلولی و مولکولی» زیرمجموعه دانشگاه علومپزشکی ایران و معاونت اجرایی «بانک مغز ایران» توضیح میدهد که مغز انسان، ظرفیتی دارد بیشتر از آنچه به مصرف امور روزمره میرسد اما منظور از این حرف چیست و چه تفاوتی با ادعای استفاده 10درصدی از مغز دارد؟
علم اعصاب درباره چندوچون استفاده ما از ظرفیت مغزمان چه نظری دارد؟
شما وقتی فعالیت و مهارتی یاد میگیرید یا چیزی را بهخاطر میسپارید، یک شبکه حافظه در مغزتان شکل میگیرد که محتوی ارتباطات بین سلولهای عصبی یا همان «سیناپس» است. مثلا وقتی شروع میکنید به یادگیری دوچرخهسواری، یک مدار عصبی در مغزتان شکل میگیرد که این یادگیری را در شما پایدار نگه میدارد. در مغز ما 100میلیارد نورون یا سلول عصبی وجود دارد که بین آنها بیشمار سیناپس میتواند ایجاد شود درحالیکه یک انسان معمولی درطول زندگی، تعداد معدودی مهارت و فعالیت یاد میگیرد؛ تعداد اندکی محاسبه ریاضی انجام میدهد، شعر حفظ میکند و خاطره به یاد میسپارد. با این توضیح، میتوانیم بگوییم مغز ما ظرفیت دارد که n فعالیت یاد بگیرد اما بهدلیل عوامل محیطی محدودکننده از تمام این ظرفیت استفاده نمیکنیم. پس اگر گاهی میشنویم که شخصی برای مثال قادر است به شش زبان زنده دنیا صحبت کند، معنیاش این نیست که کاری خارقالعاده انجام داده بلکه برای یادگیری (شکلگیری مدارهای عصبی در مغز)، زمان صرف کرده و البته شرایط هم برایش مهیا بودهاست. بنابراین ظرفیت بالقوه در مغز وجود دارد اما تفاوتهای فردی بر آن تأثیرگذار است. برای مثال ممکن است مهارت واحد دوچرخهسواری در یک نفر به دو جلسه آموزش نیاز داشتهباشد و در شخصی دیگر بهدلیل ترس، توانمندی ضعیف در کنترل عضلات و … 10 جلسه تمرین لازم داشتهباشد.
اگر ما از همه ظرفیت مغزمان استفاده نمیکنیم، چرا آسیبهای مغزی مثل سکته عملکرد ما را دچار اختلال میکنند؟ درحالیکه توقع میرود در چنین مواردی، بخش فعال آسیب ببیند و بقیه سالم بماند.
وقتی یک نفر بعد از سکته مغزی قادر به راه رفتن نیست، درواقع سیمکشی مغز به نخاع و عضلات است که قطع شده و اندامها توانایی حرکت کردن را ازدست دادهاند. همانطور که گفتیم عملکرد ما صرفا از وجود داشتن سلولهای عصبی ناشی نمیشود بلکه درنتیجه ارتباطات عصبی بین سلولهاست. فرض کنید تعداد مساوی مکعب خانهسازی در دو ظرف ریخته میشود. در یک ظرف، با مکعبها خانهای ساخته میشود. این دو ظرف، محتوای یکسانی دارند و فرقشان در چیدمان بین واحدهاست. در فرد سکتهکرده هم نورونهای عصبی وجود دارند اما ارتباط بین آنها آسیب دیده یعنی درواقع برای یک عملکرد هدفمند نشدهاند. ما نمیگوییم بخشهایی از مغز انسان بیکار و خالی افتادهاند بلکه منظورمان آن است که ترکیبات سیناپسی بالقوه بیشتری داریم نسبت به آنچه که از آن استفاده میکنیم.
ازنظر تکاملی، وجود مغزی با این ابعاد که تمام ظرفیت اش هم بهکار گرفته نمیشود، توجیهپذیر است؟ وقتی با بخش کمتر آن کارمان راه میافتد، چه نیازی بود که بهصورت کنونی تکامل پیدا کند؟
اگر قرار بود انسان صرفا از حداقلها بهرهمند باشد، مثل ردههای پایینتر در تعدادی سیستم حیاتی مثل تنفس، سیستم گردش خون، تنظیم فشارخون و … خلاصه میشدیم اما هدف انسان این نیست که تنها زنده بماند. مرکز کنترل فعالیتهای حیاتی در مغز انسان، ازنظر ابعاد بسیار کوچک است. «هیپوتالاموس» که محل کنترل فعالیتهای فیزیولوژیک بدن مثل گرسنگی، تشنگی، فشار خون و… است، از ناخن کوچک شما بزرگتر نیست. در پیاز مغزی هم که ابعاد بسیار کوچکی دارد، تنها چند هسته کوچک به فعالیتهای فیزیولوژیک اختصاص دارد. هدف انسان، پرداختن به فعالیتهای عالی و شناختی مثل تفکر، استدلال، استنتاج و تکلم است، یعنی آنچه در دیگر جانداران وجود ندارد. برای همین است که مغز انسان هم ظرفیت بیشتری از ردههای پایینتر دارد.
با این اوصاف میشود گفت که نوابغ و مشاهیر جهان، درصد بیشتری از ظرفیت مغزشان را استفاده کردهاند؟
خیر، اختلاف بسیار ناچیز است. البته آن چه مشاهیر را از آدمهای عادی متمایز میکند، تفاوت فاحش آنها در عملکردشان است اما ازنظر استفاده از ظرفیتهای ذهنی نمیشود گفت اختلاف چشمگیری وجود دارد چون ظرفیت مغز همانطور که گفتیم بسیار بالاست و نوابغ و دانشمندانی که ما میشناسیم، صرفا در یک یا چند جنبه مشخص سرآمد بودهاند؛ مثلا موسیقیدان برجستهای را درنظر بگیرید که در کار خود فوقالعاده ماهر است اما نقاشی بلد نیست، ریاضی نمیداند و از کلی مهارت دیگر بیبهره است. به اینترتیب با توجه به میزان ظرفیتهای بهکارنرفته مغز در او، میتوانیم بگوییم که تفاوت چندانی با آدمهای عادی ندارد. با اینحال میدانیم هرچه از حواس و فعالیتهای ذهنی بیشتر استفاده کنیم، منطقه مربوط به آنها در مغز، وسعت بیشتری میگیرد. شاهد این مدعا، قویتر بودن بعضی حسها در افراد دارای معلولیت است. شاید شنیدهباشید که افراد نابینا، حس شنوایی قویتری دارند. دلیل این موضوع چیست؟ فرد نابینا چندبرابر دیگران از حس شنواییاش استفاده میکند، بههمین دلیل منطقه مربوط به شنوایی در مغز او گسترش مییابد. یک پیانیست که سرانگشتانش را زیاد بهکار میگیرد، منطقه مربوط به حس و حرکت انگشتان مغزش فعالتر است. کسی که چند زبان بلد است، منطقه بیشتری از ناحیه تکلم مغزش مشغول به فعالیت است.
ظرفیت بالای مغز و استفاده محدود ما از آن، موضوع سرزنشباری است؟ ما از روی قدرناشناسی و تنبلی همه توانمان را بهکار نمیگیریم؟
خیر. ما معتقدیم که مغزمان در هر سن و زمانی این توانایی را دارد که شبکه عصبی جدید درست کند و چیز تازهای یاد بگیریم بهشرط آنکه تمرین و ممارست داشتهباشیم اما این شرط لازم است و کافی نیست. در یادگیری، عوامل بیرونی فراوانی دخیلاند؛ علاقه، امکانات، تغذیه، استرسهای محیطی، مدتزمان صرفشده و… . درواقع همهچیز باید فراهم باشد تا انسان بتواند مهارتی را یاد بگیرد و موضوع فقط مغز نیست. من علاقه و توانایی بالقوه برای پرداختن به موسیقی را دارم اما در شرایطی بهدنیا آمدهام که امکانات لازم برای یادگیری موسیقی برایم مهیا نیست. پس اگر شانسها و موقعیتها دامنه انتخاب من را محدود میکند، معنیاش این نیست که آدم بیفایدهای هستم. ما صرفا درباره ظرفیت بالقوه مغز صحبت میکنیم و نمیگوییم که قرار است از همه ظرفیتمان استفاده کنیم. کسی که درطول مدت زندگی، دو مهارت را خوب یاد میگیرد، کسی که با مهارتش به مردم خدمت میکند و اثر خوبی از خود بهجا میگذارد، از توانش بهره خوبی بردهاست.