• یکشنبه 03 بهمن 1400 :: 01:56

به بهانه روز مادر و در پرونده امروز، صحبت‌های زنی که اجاق‌شان کور بود با شرایط متفاوت را می‌خوانیم؛ روایت‌هایی که شاید متفاوت از آن مسائل کلیشه‌ای باشد.

روایت زنی که اجاقش کور بود

از تجربه مادر بودن می‌توان روایت‌های مختلفی داشت. از روایت‌های معمول تا روایت‌های عاشقانه، از مادرانی که استرس سزارین یا بیماری‌های صعب‌العلاج کودک‌شان را تجربه می‌کنند تا مادرانی که پس از چند سال پیگیری و درمان،طعم مادری را می‌چشند یا مادرانی که زایمان طبیعی را انتخاب می‌کنند.

مادر بودن فقط به دنیا آوردن نیست

13 سال از ازدواج‌مان می‌گذشت و به قول قدیمی‌ها اجاق‌مان کور بود. این که می‌گویم بچه‌مان نمی شد به این معنی نبود که دنبال دوا ودکتر نرفته باشیم. مشهد، یزد، تهران، همه جای کشور را که دکتر نازایی داشت رفته بودیم اما نشد که نشد. بار آخر را خوب به‌خاطر دارم یکی از متخصصان معروف روبه‌رویم نشسته بود به یک فضای مبهم بالای سر من و همسرم زل زد، صدایش را به پایین‌‌ترین فرکانس رساند و جوری‌که گویی تقصیر اوست ما بچه‌دار نمی‌شویم، گفت: «متاسفم، کاری از دست هیچ‌کس برنمیاد». بعد انگار که جواب بزرگ‌ترین مسئله لاینحل قرن را پیدا کرده باشد لبخندی بزرگ زد، صدایش را کمی بالا برد و ادامه داد: «شما که این قدر انسان‌های معتقدی هستین، چرا یک بچه به سرپرستی نمی‌گیرین، به خدا ثوابشم بیشتره.»

همان‌جا بود که این فکر در سرم مثل یک گیاه جوانه زد و رهایم نکرد. من عاشق همسرم بودم و البته عاشق مادر شدن. تصمیم به سرپرستی گرفتن بچه کار سختی بود اما سخت‌تر از آن متقاعد کردن فامیل و آشنا بود برای همین به هیچ فردی نگفتم که حامله نیستم و برای این‌که محکوم به اجاق کوری نشوم مثل یک عروسک خیمه شب‌بازی نقش یک مادر باردار را بازی کردم، لباس گشاد پوشیدم، گاهی به دروغ بالا آوردم و ادای ویار داشتن را درآوردم. از خیلی زنان حامله شنیده‌ام که دوران بارداری سخت و طاقت فرساست اما کسی نیست که تمام این دوران را برای حرف درنیاوردن اطرافیانش به دروغ نقش بازی کند و از ترس گناه دروغش هر شب اشک بریزد. روزهای سختی بود. گاهی با شکم ساختگی‌ام صحبت می‌کردم و گاهی باورم می شد راستی راستی بچه‌ام دارد لگد می‌زد یا خودش را به رحمم می‌کوبد تا بیرون بیاید! من با توهم شیرین باردار بودن، 9 ماه تمام زندگی کردم. برایش قرآن خواندم، لباس دوختم و حتی جوراب پشمی بافتم اما باید اعتراف کنم تمام این 9 ماه به یک چیز فکر می‌کردم که نکند کاری که می‌کنم کار اشتباهی است، نکند نداشتن رابطه خونی با این بچه باعث شود من مادر خوبی نباشم.

بالاخره او به دنیا آمد. در همان بیمارستان که متولد شد یک اتاق گرفتم و او را مستقیم از بغل مادرش (نمی‌دانم واژه درستی است یا نه چون برای همیشه من مادرش هستم) به بغل من دادند و درست در همان لحظه مادر شدم. او با همه نوزادهایی که تا الان دیده بودم فرق داشت، زیادی کوچک بود، صدای گریه‌اش از بقیه نوزادها بلندتر بود و بی وقفه جیغ می‌کشید. راستش فکر می‌کردم با به دنیا آمدنش همه سختی‌ها تمام می‌شود اما تازه شروع ماجرا بود و من از دید خودم یک مادر نصفه و نیمه بودم با ترس هر روزه این که اگر بفهمد من او را به دنیا نیاورده‌ام چه می‌کند؟ بعد از چند ماه وقتی می‌خواستم به سر کارم برگردم و اورا پیش پرستار گذاشتم انگار قسمتی از وجودم را در خانه جا گذاشته بودم اما تمام مدت به این فکر می‌کردم که آیا اگر فرزند بیولوژیکی ام هم بود همین کار را می‌کردم؟ نکند من مادر کاملی نیستم؟ این بازی و جدال با وجدانم، خودسرزنشی‌ها و ترس رها کردن من، سال‌ها ادامه داشت اگر بخواهم واقعیت را بگویم هنوز هم ادامه دارد. من مادری را در پر استرس‌ترین حالت ممکن تجربه کردم.

آن چه خواندید تعریف مادری کردن از زبان مریم 62 ساله است. کسی که تمام مسیر مادر بودن را با ترس و استرس گذرانده و می‌گوید هیچ وقت نمی‌دانستم چطور به فرزندم بگویم که من او را به دنیا نیاورده ام. می‌ترسیدم به من بگوید مادر خوبی برایش نبودم.

مهسا کسنوی | روزنامه‌نگار



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا