- یکشنبه 20 فروردین 1402 :: 02:55
در این نوشتار بخشی از دلایل ازدواج نکردن را از زبان جوانانی میشنوید که تنها ماندن را به داشتن زندگی مشترک ترجیح دادهاند.
اعتبارنوین: حرفشان بیکاری و نداشتن خانه و گرانی هزینههای زندگی نیست. نه اینکه چنین مشکلاتی نداشته باشند، اتفاقا تعدادی از آنها با این موانع کوچک و بزرگ هم دست و پنجه نرم میکنند، اما مسئله این است که حتی اگر این موانع هم از سر راهشان برداشته شود، خیال ازدواج و تشکیل زندگی ندارند و تصمیم گرفتهاند روزهای جوانیشان را و حتی تمام عمرشان را در تنهایی و تجرد بگذرانند. برای بیسر و همسر ماندن هم هزار و یک دلیل میتراشند که برای خودشان موجه و منطقی است، اما جامعهشناسان دلایلشان را چندان مقبول نمیدانند و معتقدند تفکری که در بعضی از جوانان امروزی و حتی میانسالان جامعه حاکم شده و مانع ازدواج آنها میشود، از فرهنگی نشأت میگیرد که با فرهنگ و باورهای بومی و مذهبی ایرانیان قرابت چندانی ندارد.
در زیر به برخی از دلایل جوانان تنها اشاره می کنیم.
زندگی مشترک بدون قید و بند
روی یکی از نیمکتهای بوستان دانشجو نشستهاند و اختلاطشان گل انداخته است. وقتی حرفهایشان به داد و هوار میکشد، شبیه همسرانی میشوند که چندین سال کنار هم زندگی کردهاند و برای آینده زندگیشان طرح و نقشه میریزند و بحث و جدل میکنند، اما رومینا و آرتین هنوز ازدواج نکردهاند و پس از گذشت 7سال از آغاز دوران نامزدیشان انگیزهای برای شروع زندگی مشترک ندارند. رومینا میگوید از صرافت ازدواج افتادهاند و نمیخواهند زیر یک سقف زندگی کنند. او که در آستانه 33سالگی به سر میبرد، میگوید: «تا 10سال پیش تصور میکردم زندگی یک خط مستقیم است که باید تمام مراحلش طبق عرف پیش برود، ولی کمکم به این نتیجه رسیدم که پایبندی به عرف و سنتها من و آرزوهایم را محدود میکند. وقتی میتوانیم بدون قید و بندهای ازدواج در کنار هم باشیم، چرا باید تعهدات شرعی و قانونی را بهخودمان تحمیل کنیم؟»
کلیک کنید: ♥ نکتهای مهم در اسناد خودرو که نمیدانیم ♥
آرتین برای داشتن زندگی مشترک به اندازه رومینا بیانگیزه نیست. او که به خواست رومینا نامش را از جواد به آرتین تغییر داده، میگوید: «آدمها با گذشت زمان روحیات و انتظاراتشان از زندگی تغییر میکند. مثلا 7سال پیش که ما با هم آشنا شدیم، دوست داشتیم فرزندانی مشترک داشته باشیم، ولی کمکم به این نتیجه رسیدیم که داشتن فرزند معنوی از ثمره حیات زیستی مهمتر است و سرپرستی یک دختر 4ساله را قبول کردیم تا هم لذت پدر و مادرشدن را احساس کنیم و هم بهدلیل داشتن تعهدات فرزنددارشدن از لذتهای زندگی محروم نشویم.» آنها کودکی را که سرپرستی میکنند فقط گاهی اوقات به خانه میآورند و در بعضی از سفرهای خود او را به همراه میبرند. در سایر ایام سال کودک آنها در یکی از مراکز بهزیستی زندگی میکند. خانواده رومینا و آرتین با شیوه زندگی فرزندانشان چندان موافق نیستند، اما خواسته و ناخواسته تصمیم آنها را پذیرفتهاند.
دنا و تولههایش خانواده من هستند
بخش زیادی از آپارتمان 70متری سارا سهم دنا و 3تولهاش است. سارا که مستقل از خانوادهاش زندگی میکند، دنا و تولههایش را همدم خود میداند و زمان زیادی از شبانهروز را با آنها میگذراند.
او میگوید: «بهنظر من افراد فقط ازدواج میکنند تا همدم داشته باشند و از تنهایی درآیند، اما در زندگی آنقدر همدیگر را آزار میدهند که بیش از آنکه همدم یکدیگر باشند، باعث ناراحتی و سلب آرامش یکدیگر میشوند.
من ترجیح دادم تنهاییام را با دنا پر کنم و همسری نداشته باشم.» والدین سارا از هم جدا شدهاند و او از زندگی مشترک آنها خاطرات خوشی ندارد. سارا تعریف میکند: «وقتی بچه بودم پدر و مادرم بعد از سالها دعوا و مرافعه از هم جدا شدند و من با پدرم زندگی میکردم. او با همسر دومش هم زندگی آرامی ندارد و با آنکه سالها با هم زندگی میکنند، دائم در قهر و دعوا هستند.
اختلافات هیچکدام از آنها ریشهای و عمیق نیست و فقط بهدلیل خودخواهی نمیتوانند با هم خوب زندگی کنند. من با دیدن زندگی پدر و مادرم تصمیم گرفتم هیچوقت ازدواج نکنم.»
او دنا را از تولگی بزرگ کرده و شاهد مادرشدنش بوده است. سارا میگوید: «دنا و تولههایش مثل بچههایم هستند. آنها هیچوقت مرا ترک نمیکنند، آزارم نمیدهند و قدرشناس و مهربان هستند.» مخالفت پدر سارا با مراقبت و دلبستگی افراطی او نسبت به سگش، سبب شده سارا زندگی در آپارتمانی نه چندان بزرگ در مرکز شهر را به زندگی مرفه و آسوده در خانه پدری ترجیح دهد و با کار در یک مرکز دامپزشکی مخارج زندگی خودش و خانواده دنا را تأمین کند.
خانوادهام واقعبین نبودند
سحر از آن دسته دخترهایی بوده که از دوران نوجوانی پوشیدن لباس سفید عروسی آرزویش بوده و در رویاهایش شاهزادههای زیادی با اسب سفید پشت در خانه پدری او صف کشیدهاند، ولی عریض و طویل شدن فهرست توقعاتش از شاهزاده رویاهایش باعث شده تا امروز که به دهه چهارم زندگیاش رسیده، نتواند همسر دلخواهش را پیدا کند. او میگوید: «واقعیت این است که بسیاری از دختران فامیل از من شرایط ظاهری و اجتماعی بهتری داشتند و موارد مناسبتری برای ازدواج به سراغشان میآمد، ولی من نمیتوانستم بپذیرم با شخصی ازدواج کنم که موقعیت اجتماعی پایینتری از همسران آنها داشته باشد.» او حالا که به عقب برمیگردد، معتقد است بعضی از خواستگارانش شرایط قابلقبولی داشتهاند که اگر در انتخاب همسر سختگیر نبود، شاید با آنها خوشبخت میشد. سحر میگوید: «بسیاری از ملاکهایی که ملکه ذهن من شده بودند، بازتاب انتظارات و آرزوهای پدر و مادرم بودند. آنها با اطرافیان و نزدیکانمان چشم و همچشمی داشتند و نمیخواستند زندگی دختر آنها از زندگی بقیه دختران فامیل سادهتر باشد. من هم دوست داشتم آرزوها و خواستههای آنها را برآورده کنم.» شرایط خواستگارانی که حالا در خانه سحر را میزنند، با ایدهآلهای روزهای جوانی او فرسنگها فاصله دارند، ولی اگر در انتخابش آزاد بود، ترجیح میداد یکی از آنها را برای زندگی انتخاب کند: «هر چه سن دختر بیشتر شود، انتخابهایش محدودتر و تعداد خواستگارانش کمتر میشود. شرایط آنها هم به مقبولی گذشته نیست، ولی خانوادهام هنوز هم حاضر نیستند واقع بین باشند و توقع دارند با فردی ازدواج کنم که موقعیت اجتماعی بالایی داشته باشد.» در فامیل سحر هر روز قید و بند تازهای بر دست و پای دختر و پسرها بسته میشود و آداب و رسوم ازدواج سختتر و پرهزینهتر میشود. او میگوید: «یکی از همکارانم که چند سال پیش برای ازدواج با من پا پیش گذاشت، مرد محترم و باشخصیتی بود، ولی خانوادهام آنقدر سنگ پیش پایش گذاشتند که در مرحله آشنایی با هم دچار اختلاف شدیم و نتوانستیم به تفاهم برسیم.»
مجرد باشم آزادترم
سحر پرستار است، اما بخش مهمی از درآمدش صرف ساختن ویترین زندگیاش میشود که با متن و واقعیت زندگیاش چندان همخوانی ندارد. او میگوید: «چون خانوادهام دوست دارند با خانوادههایی وصلت کنند که از نظر مادی در سطح بالایی هستند، سعی میکنند خود را مرفه نشان دهند. درآمد خانواده من برای داشتن یک زندگی معتدل و راحت مناسب است، ولی همیشه با تحمل سختیهای زیاد سعی کردهایم خودمان را در شمار خانوادههای مرفه فامیل قرار دهیم.» سحر فکر میکند اگر معیارهای خانوادهاش تغییر کند، او میتواند زندگی خانوادگی آرامی داشته باشد. خواهر سحر برخلاف او به داشتن زندگی مشترک چندان علاقهای ندارد، او که چند سالی از سحر کوچکتر است، ازدواج را مانع پیشرفت زنان میداند و میگوید: «من تا زمانی که ازدواج نکردهام آزادم و میتوانم در شغل و درسم پیشرفت کنم، ولی اگر ازدواج کنم، باید سهم قابل توجهی از زمان و انرژی خود را به وظایف همسری و مادری اختصاص دهم.»
چرا باید مسئولیت دیگری را بپذیرم؟
یاسر هنوز جوان است و تا رسیدن به سن میانسالی فرصت دارد، ولی از پا گذاشتن به زندگی مشترک و پذیرفتن مسئولیت زندگی مشترک واهمه دارد. او دانشجوی رشته پزشکی است و میگوید: «درحالیکه من مطمئن نیستم میتوانم برای خودم زندگی راحت و خوبی فراهم کنم، چرا باید مسئولیت یک آدم دیگر را بپذیرم؟» ایدهآلهایی که یاسر برای انتخاب همسرش تعریف کرده، رؤیایی و دست نیافتنی بهنظر میرسند. او میگوید: «من خوشبخت شدن را فقط در ازدواج نمیبینم و فقط اگر روزی با یک دختر بسیار استثنایی و خاص برخورد کنم، برای داشتن زندگی مشترک تصمیم میگیرم.» او به فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی علاقه دارد و فکر میکند دغدغههای خانوادگی او را از دل مشغولیهایش دور میکند.
وحید همکلاسی یاسر است. او قصد ازدواج دارد و یکی از همکلاسیهایش را برای همسری خود درنظر گرفته است، ولی تا زمانی که شرایط اقتصادی روبهراهی نداشته باشد، حاضر نیست زندگی مشترکش را شروع کند.
او میگوید: «پدر و مادرم زندگی خودشان را مثال میزنند و معتقدند در جریان زندگی شرایط رفاهی افراد هم فراهم میشود و نباید بهدلیل نداشتن شرایط اقتصادی از شروع زندگی مشترک خودداری کنیم. آنها بهدلیل داشتن اعتقادات مذهبی، به تأخیر انداختن ازدواج را که سنت دینی است، نادرست میدانند و معتقدند ازدواج کردن باعث برکت و افزایش رزق و روزی میشود، ولی من مانند آنها فکر نمیکنم و تا زمانی که به همه هدف هایم دست پیدا نکنم و شرایط اقتصادی ایدهآلی نداشته باشم، نمیتوانم به زندگی مشترک فکر کنم.»