• پنج‌شنبه 03 اسفند 1402 :: 02:38

زنی که بخاطر لجبازی با پیرمردی ازدواج کرده بود، می گوید: و پسری خوش تیپ بود و خیلی از دختران همسایه تلاش می کردند تا توجه او را به خودشان جلب کنند.

رقابت بر سر بدست آوردن دل پسر خوش تیپ

زن جوان گفت: در سال آخر دبیرستان تحصیل می کردم که مانند چندتن از دوستانم عاشق«نوید»شدم او پسر زیبای محله و شیک پوش بود به همین دلیل هم خیلی از دختران محله تلاش می کردند تا توجه او را به خودشان جلب کنند. در این میان او فقط به انتظار من می نشست تا در مسیر نگاهش قرار بگیرم چراکه من هم از ظاهری زیبا برخوردار بودم و پدرم نیز از جمله افراد سرشناس محله بود. خلاصه آن روزها از این که رقیبانم را پشت سر گذاشته ام در پوست خود نمی گنجیدم به طوری که گویی روی ابرها پرواز می کنم.

رابطه من و نوید هر روز بیشتر می شد و من احساس می کردم همکلاسی هایم به من حسادت می کنند اما یک روز وقتی نوید را در مسیر خانه خودمان دیدم، لبخندزنان به او سلام کردم ولی نوید بی اعتنا از کنارم گذشت و حتی به من نگاه نکرد. آن روز روح و روانم به هم ریخت. مدام از مادرم می پرسیدم برنامه ای برای خرید ندارد که از خواربار فروشی محله تهیه کنم! مادرم که از اصرارهای من تعجب کرده بود بالاخره آب پاکی را روی دستم ریخت و من آن شب تا صبح بیدار ماندم.

صبح روز بعد خیلی زود راهی مدرسه شدم و به طرف مغازه پدر نوید حرکت کردم اما او را در فروشگاه ندیدم. دیگر کلافه بودم و نمی دانستم چکار کنم ولی وقتی از دبیرستان به خانه برمی گشتم چشمم به نوید افتاد که درون مغازه نشسته بود. بی درنگ سراغش رفتم و او با چهره ای غمگین درباره رفتار دیروزش گفت: پدرت به مغازه آمد. او از ارتباط ما خبر داشت به همین دلیل هم مرا تهدید کرد که دست از سر تو بردارم چراکه خواستگار داری و به زودی ازدواج می کنی! من هم که ترسیده بودم تصمیم گرفتم تا ارتباطم را با تو قطع کنم اما من عاشق تو هستم و…

وقتی این جملات را شنیدم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم برای رسیدن به «نوید»با همه خانواده ام جنگیدم. دیگر نصیحت ها و دلسوزی های پدر و مادرم را هم نمی شنیدم تا جایی که با یک اشتباه احمقانه، دست به خودکشی زدم و بالاخره پدرم با ازدواج ما موافقت کرد. تا مدت ها عشق من و«نوید»سرزبان ها بود و من همچنان به دوستانم فخر می فروختم تا این که پزشکان تشخیص دادند من قدرت بارداری ندارم و صاحب فرزند نمی شوم. این ماجرا زمانی تلخ تر شد که بعد از ۵سال زندگی مشترک، نوید مقابلم ایستاد وگفت: قصد دارد با دختر دیگری ازدواج کند تا فرزندی داشته باشد!

او پیشنهاد کرد من هم درکنار هوویم به زندگی درکنار او ادامه بدهم!ولی یک زن هیچ وقت نمی تواند زن دیگری را درکنار شوهرش تحمل کند، این بود که فهمیدم همه آن عشق و عاشقی های جوانی چیزی جز هوس نبود و پدرم این روزها را به خوبی پیش بینی کرده بود.

بالاخره از «نوید»جدا شدم ویک سال بعد به عقد پیرمردی درآمدم که فرزندانش ازدواج کرده بودند. مدتی بعد از او خواستم دختری را به فرزندی بپذیریم تا من از این تنهایی و افسردگی بیرون بیایم!«نادر» هم قبول کرد و دختری را برایم از شیرخوارگاه تحویل گرفت و نام اورا در شناسنامه اش ثبت کرد اما اکنون که «آهو»درکلاس پنجم ابتدایی تحصیل می کند همسر و فرزندان «نادر» مرا تهدید می کنند که باید نام او را از شناسنامه شوهرم حذف کنیم در غیر این صورت ماجرای پرورشگاهی بودن «آهو» را برایش بازگو می کنند و با افشای این راز خانوادگی زندگی ام را به هم می ریزند!چراکه می ترسند دخترم صاحب مقداری از ثروت پدرشان شود و از او ارث ببرد اما ای کاش…



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا